زندگی نامه اوصالی*مهرآبادی زنجانی*
بسم الله الزحمن الرحیم
"وَالسَّلَامُ عَلَیَّ یَوْمَ وُلِدتُّ وَیَوْمَ أَمُوتُ وَیَوْمَ أُبْعَثُ حَیًّا"
"و سلام حق بر من است روزی که به دنیا آمدم و روزی که از جهان بروم و روزی که (برای زندگانی ابدی) باز زنده برانگیخته شوم." آیه33 سوره مریم قرآن
من آقامقصود اوصالی*مهرآبادی زنجانی*بنده ی خود خدا واز امت رسول خدا(حضرت محمد (ص) )و مرید حضرت زهرا (س)و محب امامان(علیهم السلام) شیعیان ومطیع ولایت فقیه روزبیست وسوّم(23) رمضان1387 هجری قمری(سحرگاه شب قدر) مطابق با چهارم (04) دی 1346هجری شمسی(25دسامبر1967میلادی)هم زمان با ولادت حضرت عیسی(مسیح) درمهرآباداز روستاهای شهرستان زنجان در خانواده ای مذهبی وعلم و فرهنگ دیده به جهان گشودم.
تذکَر:سلام خواننده ی گرامی(خواص؛عوام) استفاده ی کلمات {من آقا}از روی عمد وآگاهانه می باشد.
*موْلَایَ وَ ارْحَمْنِی عِنْدَ تَغَیُّرِ صُورَتِی وَ حَالِی إِذَا بَلِیَ جِسْمِی، وَ تَفَرَّقَتْ أَعْضَائِی، وَ تَقَطَّعَتْ أَوْصَالِی، یَا غَفْلَتِی عَمَّا یُرَادُ بِی*
مولای من، آن گاه که چهره و حالتم دگرگون شود و جسمم بپوسد و اندامم پاره گردد و بندبند وجودم از هم بگسلد، بر من رحمت آور، که وای بر غفلت من از آنچه در پیش رو دارم. دعای53 صحیفه سجادیه
پدر بزرگوارم مرحوم حاج رحمان آقا اوصالی فرزندآقا کربلایی قاسم از فرزندان مرحوم آقا شیخ ملا رضامعروف به ×( آ شیخ ملا میرزا) ×پسر مرحوم آقامهدی معروف به (مهتی خان) پسر آقا زین العابدین خان معروف به (زینال خان مهرآبادی) که حدود چهار صد سال پیش از طایفه ی اُصالَو (اوصالی) از طوایف اصیل و بزرگ ترک می زیسته که بعد ها این طایفه معروف به طایفه ی زینال خان معروف شد.
خاندان بزرگ اوصالی مهرآبادی در علم وتقوا وهمچنین در رعایت عدل و انصاف وبر قراری شارع مقدس اسلام وپرداخت خمس و زکات زبان زد عام وخاص بوده ودر انجام سایر فرایض دین اعم از فروع واصول بسیار پایبند می باشند.
آبا و اجداد بزرگوار مهرآبادی اکثرا در مهرآباد زنجان خاکسپاری شده اند ازجمله مرحوم کربلایی قاسم ولی ناگفته نماند که از اجدادم در زمان قدیم سوار بر اسب برای زیارت مرقد آقا ابا عبد الله الحسین (ع) مشرف شده بودند همان جا در کنار مزار مطهر امام معصومش با ممانعت افرادی ناشناس ودر گیری به قصدغارت و آزار زائرین آقا ویا چپاول اموال شان کشته و دار فانی را وداع و در کربلای معلی مدفون و قبر پاکش در کربلای عراق است.
قبرمرحوم آقا زینال خان مهرآبادی پس از پیروزی انقلاب اسلامی ملت بزرگ ایران موقع کندن خندق(پی) ستاد ناحیه شهید باهنر مهرآباد زنجان آشکار وسنگ قبر ش مزین به نام ذات اقدس احدیت بر روی یک سنگ سفید رنگ بزرگ به صورت برجسته با نام مرحوم آقا زین العابدین خان مهرآبادی متوفی سنه 1006 هجری شمسی برابر با سنه بیستم رمضان 1036قمری حکاکی شده بود که به سفارس یکی از نوه و نبیرگانش بنام آقا منصور اوصالی شورای اسلامی روستا آن زمان در احداث ستاد ناحیه وپایگاه مقاومت مهرآباد مورد استفاده قرار می گیرد.
برخی از اتفاقات ووقایعی که در سال و روز وایام تولد مهرآبادی زنجانی روی داده
ازجمله رویداد های سال های 1346-1353هجری شمسی بارش برف باران ونزول رحمت الهی که باعث رونق بیش از حد کشاورزی ودامداری وگسترش باغ های میوه و تره بار در این سال ها بود محصول گندم در آن سال به قدری پر بار بوده که مرحوم پدرم با 30 نفر از کارکنانش در عرض یک ماه بیش از 34.5تن (113خروار)گندم بوسیله داس بر داشت می کنند.تا جایی که از اهالی تعریف می کنند وقتی بوته های زکات که در صحرا وکشتزار یک (دهم خوشه های گندم) توسط مرحوم پدرم جدا و سوا گذاشته شده بود و به خرمن آورده می شود خیلی ها می گفتند ماشالله ماشاالله خرمن بوته های زکات حاج رحمان بزرگ تر وبیشتر از بوته های خرمن بعضی ها است وهمه این ها بیان گر (اللهم انت ولی نعمتی) و حاصل و محصول رحمت الهی است.ودر ادامه بگویم که حتی به علت بارش زیاد برف مردم روستا در طول زمستان برای رفت وآمد به منازل اقوام و همسایگان از پشت بام ها ویا در بعضی محله ها از داخل برف کوچه ها تونل باز کرده بودند برف کوچه ها در برخی محله ها هم سطح پشت بام ها ویا گاها بالا تر از پشت بام بوده،در اواخر پاییزواوایل زمستان همان سال چهارم دی 1346 یک برف و بارانی می بارد که ناودان ها توانایی عبور آب پشت بام ها را نداشته بلکه از روی دیوار ها سرازیر می شده در همان سال متاسفانه 2نفر از هم روستا ئیان که در حال باز کردن جلوی آب گرفتگی ناودان موقع غروب آفتاب در اوایل شب با فانوس مشغول بودند بر اثرگرفتگی رعد وبرق شدید جان خود را از دست می دهند ونا گفته نماند در همان روز و همان سال بر اثر هیمنه وشدت رعد و برق شاخه یک درخت زرد آلوی بزرگ خانلیق باغی .باغی که زیاد خوشایند مردم نبوده ،کنده وبه کنار روستا نزدیکی های اوسکورمه داشی انداخته بود(اوسکورمه داشی نام سنگی در حوالی بالای باغ های انگور پایین ده و خرمن های پائین ده قرار داشت که به شکل انسان بود و مردم به عنوان محل تفریحی وشفا بخشی امراض وبیماری ها مخصوصا سرفه در جای خوش آب وهوا بود گاها به آنجا می رفتند با تنفس هوای دلپذیر شفا می یافتند) وهمچنین از اتفاقات دیگر سیل های طغیانگر بوده که بعلت نداشتن ظرفیت رود خانه مهرآباد که به آجی چای(تلخه رود معروف است) به داخل خیلی از باغ ها وخانه های کنار رود خانه سرازیر وآن ها را هم سطح خود می کند.
واقعیات ذهنی مهرآبادی زنجانی نسبت به دنیای مادی
در همان سال ها لوله کشی آب شرب روستا انجام پذیرفته
که من طفلی خرد سال نه، خرد ماه ویا چطور بگم خرد روز و تا آن جایی که یادم می آید وبه ذهنم می رسد و فکر خودم را به کار می گیرم اولین صفحات وسطور وچه بسا اولین کلمات و حروف و نقطه های عمرم رقم می خورد ودرج می شد ومن از روزنه نگاهم این آفرینش را سفیدی و سر شار از روشنایی وامید می دیدم وهنگامی که مردمک چشمم را می چر خاندم سفیدی وبهتر بگویم روشنایی شعاعش بیشتر وبزرگ تر می شد و من این دنیا را محدود به همان قدرو وسعت شعاعش درک می کردم.
واما حس دیگری هم در کنار این نور که رفته رفته شعاعش بی انتها می شد که برای ذهن و عقل و فهم یارای درک پایان ش مقدور نبوداحساس حرکت آزاد ورها شده ی خویش در تاریکی بود من خود را چیزی جدای از تاریکی ولی در تاریکی حس می کردم و به هر کجا اراده می کردم می رفتم که بلکه بتوانم خودم را به آن حس درک روشنایی ونور ی که هر لحظه شعاعش بیشتر وبزرگتر می شد برسانم چون باخود می گفتم وقتی حس نور و روشنایی آن همه لذت بخش است داخل روشنایی وهمیشه بودن در نور و روشنایی خیلی خیلی لذت بخش تر و روح افزاتر خواهد بود، تا این که در این میان نا خود آگاه ذهنم متوجه مقایسه این دو (روشنایی و تاریکی) برآمد و کم کم حالت کنجکاوی و پرسش از خودم متبلور شد،و حالا درک واقعیات به مرحله سوم کشیده می شد با خود می گفتم چرا؟ در تاریکی که بودم حس و درک اطراف سخت تراز وجود خودم بود و حالا که درداخل روشنایی هستم حس و درک اطراف راحت تر از وجود م(خود م)است وکمی فراتررفته و با خود می گفتم من که الآن در اول این دنیا هستم بالاخره آخرش چی خواهد شد آیا آخرش فقط روشنایی است آیا فقط تاریکی است ویا آیا هم تاریکی وهم روشنایی خواهد بود. درواقع این جا بود که واقعیت زمان وگذشت زمان را حس ودرک کردم.
دوران طفولیت
در آن سال ها مردم انگور باغ های خودشان تیزاب کرده وکشمش های خوشمزه را برای زمستان وهم برای فروش حاصل می کردند ودرختان زردآلوی باغ ها به قدری زیاد بود که مردم روستا در روی تخته های مخصوص خشک کرده وبه محل مخصوص جمع آوری بنام شعبه تحویل وپولشان را نقدا دریافت می کردند ،شیر گاوها وگوسفندان آنقدر زیاد می شد که گاها چندین شعبه شیر پزی برای جمع آوری وگرفتن ماست وپنیر وکره وخامه وسایر مشتقات شیر از جمله کشک وقورت اقدام می کردند.در یکی از همین روز ها که سن من تازه به سن غلطیدن و چهار دست و پا راه رفتن و با گرفتن دست مادر بر روی دو پا ایستادن رسیده بود ، بعد از ظهر یک روز ، آواخر تابستان دم دمای غروب آفتاب که نور طلایی خودش را بر لب بام ها و دیوار های کاه گلی روستا در محله ی مرکز ی پیچ در پیچ ده همچون نوار زرد رنگ مزین شده بود،پلک چشمانم را با آرامی تمام حرکت داده وپس از مدتی که اطرافم را می نگریستم خودم را در درون اطاقی یافتم که قسمت روبرویی روشنایی زیادی داشت ورنگ یائین اتاق آبی وکمی بالاتر تا سقف رنگ آبی روشن بود،خودم را بادو حرکت غلطیدن و چهار دست و پا راه رفتن به غلام گردش خونه دو طبقه ای رساندم و با حرکت سوم ،گرفتن نرده تراس(غلام گردش) وبا کمک ستون کناری نرده ی چوبی خودم را بالا کشانده و ایستادم ، از قضا یکی از درب های چوبی بزرگ حیاط خانه باز بود در این میان صدای هی هی مشهدی ... را از دور می شنیدم که پس از مدتی با همان سر وصدا بر روی الاغش که بار علوفه داشت از داخل تنگه رد شد و من همچنان از بالا اطراف را می نگریستم نا گهان از بالای لبه ی دیوار درب حیاط خانه انتهای تنگه کنار مسجد جامع روستا دو نفر خانم در دست یکی زنبیل و بالای سر دیگری طشت بزرگی مشاهده می شدوقتی به نزدیکی لوله شیر آب کنار خانه داخل تنگه(کوچه) رسیدن مطمئن شدم که یکی از آنها مادرم ودیگری هاجر باجی ام بود.
ساخت خانه جدید در آق اوغلان
من فرزند دوازدهم خانواده ام که از این تعداد دوپسر و دو دختر سه ماهگی وپنج ماهگی ویک سالگی وبزرگترین شان چهار سالگی از دنیا رفتند،از هشت فرزند در قید حیات پنج پسر و سه دختر که اسامی برادرانم به ترتیب آقا منصور،آقا رسول،آقا سلمان و آقا قادر و من آخرین پسرم . اسامی خواهرانم فرخنده خانم وهاجر خانم وتوران خانم می باشند،در دوران سه سالگی زندگیم کار ساخت خانه در قسمت بالای روستا که یک باغ بزرک داشتیم بنام آق اوغلان درکنار آق اوغلان یک زمینی حدودا دو هکتاری از مشهدی یداله خریده بودیم، ادامه داشت چون برادرانم در سن ازدواج بودن و خانه داخل روستا برای زندگی چند خانوار کفاف نمی کرد حتما بایستی در یک زمین بزرگ بصورت مجتمع چند خانه ساخته می شد،درست یادم است که دراونجا در یک قسمتی از آن یک اتاقی به عرض وطول 4در 8 و دو اتاق به عرض وطول4در 6 در طبقه دوم ساخته شده بودو قسمت جلوی اتاق ها یک غلام گردش بزرگی بود به عرض وطول 3در20 که با6 ستون حدودا با فاصله سه متر سه متر محکم درست شده بود در ضمن علت بزرگ بودن و خارج از استاندارد بودن اتاق قضیه اش این بود وقتی برادرانم گچ پی کنی ساخت را می ریزندنقشه به کار گران نشان می دهند و می گویند داخل ای خط کشی را بکنید و می روند به خونه وقتی عصر می آیند می بینند پی را خارج از خط کشی کندن به گفته کار گران باعث مشهدی ... بوده چون گفته اینا خانواده بزرگ وپر جمعیت وپر رفت آمدند در مناسبت ها و میهمانی ها ارزش آن معاوم می شود نگران نباشید و اتفاقا همانطور هم شد وقتی مرحوم پدر در سال 1351 از سفر زیارت خانه خدا بر گشته بودند جواب گوی تمام میهمان های روستا های دیگر و تمام اهالی روستا حضور داشتند را داد ودر مناسبت های دیگر هر سال در سوم شهادت آقا امام حسین(ع)یک روز پس از عاشورا خانواده ی ما خرجی آقا می دادند انصافا جواب گوی همه عزاداران بود زیر این اتاق ها 5تا اتاق 4در5 که اغلب گندم پر می کردیم با این که 14 تا کندو (سیلو) ذخیره گندم داشتیم ولی ما شالله درآن سال ها در خانه ما همه اش سر شار از نعمت وبرکت بود ،در ساخت زمین مذکور دقت شده بود حتما دور تا دور زمین به ارتفاع چهار ونیم مترو بالاتر از آن نیز پنج ردیف سیم خاردار که یک خط سیم خاردار نیز این پنج ردیف را بصورت مورب زیگ زاگی آنها را به هم وصل ومحکم می کرد احاطه کرده بود برای حفظ امنیت و مصون ماندن از حیوانات وحشی مخصوصا گرگ و روباه وشغال، یک سگ قوی هیکل و واقعا مثل شیر با کله ای درشت وبه رنگ نارنجی غلیظ متمایل به قهوه ای داشتیم خیلی شجاع بود یک روزی یادم است داخل حیاط پشتی که سه یا چهار گرگ ازباز ماندن درب استفاده کرده، وارد حیاط شده بودند به خوبی جنگید واز عهده شان بر آمد و با کمک برادرانم فراری داد.
روز های پر اضطراب و پیروزی شکوهمند انقلاباسلامی ایران
تاریخ سال 1357ه-ش من حدودا 11 ساله بودم درست پس از نماز صبح پدر معمولا به علت بیماری که داشتند یک کمی حدودا 2 ساعتی با آرامش استراحت می کردند ولی آن روز را من دقیقا یادم است پدر خوابش نمی برد انگار یگ نگرانی او را آزار می دهد موج رادیو و آنتن رادیورا حی اینو وآنور می کرد تا صدا درست مفهوم شود ولی از شدت درد نمی توانست بنشیند پای رادیو مجبور بود هر از چند گاهی دراز بکشد وبه خاطر درد گلویش باید راه تنفسش را از سرما جلوگیری می کرد و سرشان را به زیر لحاف می بردند چون زمان درست وسط های زمستان بود.پدر دو تا جمله را خیلی با نگرانی از من سوال می کرد و ساعت هم خیلی کند حرکت می کردتا ساعت 9/27دقیقه و 30 ثانیه بشودآن دو جمله را باور کنید بیش از 30 بار از من سوال می کرد و دعای
" اَمَّن یُّجیبُ المُضطَرَّ اِذا دَعاهُ وَ یَکشِفُ السُّوءَ وَ یَجعَلُکُم خُلَفاءَ الاَرضِ ءَاِلهٌ مَّعَ اللهِ قَلیلاً مَا تَذَکَّرُونَ "آیا آن کیست که دعای مضطر را اجابت می کند و گرفتاری را بر طرف می سازد و شما مسلمانان را جانشینان زمین قرار می دهد . آیا با وجود خدای یکتا ، معبودی هست ؟! چه کم است اندرز گیری شما .
(که در آیه 62 سوره نمل آمده و مومنین درست در مواقع اضطرار با این دعا به خدا پناه برده وطلب یاری می کنند)پدر با تکرار این دعا می پرسیدند *هوا پیمای آقا صحیح وسالم به زمین نشستند آقا خدارا شکر سالمند* من هم با خودم می گفتم این آقا که پدرم در باره اش می پرسد کیست ؟ مگر چقدر مهم است ؟ که این همه پدرم با وضعیت درد ناک خودش به فکر ایشان هستند کمی مسائل آن روزها را کنار هم گذاشتم دیدم منظورمرحوم پدرم حضرت امام خمینی (ره) می بوده که پس از 16 سال قرار بود با جان فشانی های ملت بزرگ ایران به کشور عزیزمان برگردد و آنروز پر اضطراب هم درست 12 بهمن سال1357 بوده آغاز دهه فجر انقلاب اسلامی ونظام مقدس جمهوری اسلامی کشور عزیزمان ایران
کاشت درختان سیب در باغ آق اوغلان مهرآباد
رسول خدا(ص)ميفرمايند: « هر كس درختى بنشاند و به ثمر بنشيند، خدا به اندازه اى كه ميوه از آن فراهم آيد به او پاداش مى دهد.» مستدرك الوسائل، ج 13، ص460
در این باغ بزرگ درختان کهن سال درخت زردآلو به تعداد بیش از70 اصله که عمر هر یک از آنها به 150 سال وچه بسا بیشتر هم می رسید وجود داشتکه در سال 1351 موقع کاشت500 نهال سیب سرخ و زرد لبنانی تعداد 30 درخت بزرگ که خیلی پیر شده بودند را بریدیم در کنار آنها تعدادی نیز 100 یا 150تا درخت آلوزرد، قارال آلچا، آلقیی،شفتالو ،گلابی ،سیب جلّابی و آلبالو دور تا دور باغ را فرا گرفته بود.بعضی از درختان به قدری درشت بود مخصوصا گلابی ها وزردآلوها مثلا اگر دو نفر آدم بالغ دستان خودشان را دور یکی از آنها بصورت کلاف، درخت را بغل می کردند بعضی موقع دستشان بزور از دو طرف به هم می رسید.
حدودا سال های 1359یا60 بود ومن 13یا14 سال داشتم یعنی 2،3سال از انقلاب اسلام کشور مان و فوت پدرم گذشته بوددرست وسط های تابستان بود و نوبت آبیاری همان باغ (آق اوغلان)و چند باغ وباغچه دیگ ازجمله یک جنگل بزرگ بنام درمان دالی و راجیلخ که از هر 12روز یک روز 24 ساعت برای جوق(گروه) ما بود که 12 ساعت سهم خود ما به شب افتاده بود و برادرانم از این موضوع با خبر نبودند و همگی با کارگران تو صحرا برای درو گندم شب را توصحرا مانده بودند من تنهای تنها ساعت12 نصف شب یک فانوس در یک دست(چپ) ودر دست دیگر بیل را برداشته وراهی بناب شدم اول قبل از همه زود نهر خالی را که آب راهش در باغچه مشهدی ... چون آب را هنوز تو این نهر نگذاشته بودیم یک کمی بستن آبراه راحت می شد، انجام دادم ودر مسیر نیز مسیر آب را باغ به باغ و باغچه به باغچه بررسی می کردم که آبراه نهر به باغچه های دیگران باز نباشد تا رسیدم به محل اصلی (بناب) دیدم مرحوم عمو سلیمان آنجا منتظراست و به من گفت پس برادرانت کجاست نوبت آب تان الآن از یک ساعت بیشتراست همین جوری بی صاحب مانده ومعلوم نیست به باغ کی داره میره خلاصه کمک کرد و آب را راهی نهر کردیم و رفتیم سراغ اون یکی نهر وآب نهر درمان دالی راهم بستیم تا آب در امان خدا راهی جنگل شد ومن نیز آمدم به سراغ باغ آق اوغلان تا رسیدم آب تازه رسیده بود شروع کردم از بند بالا و پس از آن بند دوم که خیلی بزرگتر از اولی بود،آبیاری آنجا را نیز تمام کردم حدود ساعت 3ونیم صبح بند سوم را شروع کردم در حین آبیاری من وقتی فانوس را زمین می گذاشتم گهگاهی درشعاع هفت و هشت متری شبح سفید رنگی مشاهده می کردم ولی خیلی سریع وگذرا این اتفاق چندین بار در فاصله ها وزمان های مختلف رویت گردید و من زیاد حساسیت به دلم راه نمی دادم و نمی خواستم فکر های بد بکنم چون شنیده بودم خیلی ها با خوف و واهمه در این جور مواقع خودشان ترسانده واز ادامه کار باز مانده اند و بعد ها معلوم می شد آن سفیدی که تا صبح الافش کرده بود نگو یک نخ سفید رنگی بوده که از ته سوزنی که در کلاهش آویزان بوده جلوی چشمش تاصبح به شکل یک شبح گول پیکر دیده شده واورا ترسانده ولرزان کرده در همین افکار مشغول بودم تا این که تاریکی شب بال پرخود را آرام آرام جمع می کرد و روشنایی صبح تمام آسمان را می پوشاند ناگهان متوجه شدم آن شبح گونه ها دو تا گرگ قوی هیکل نزدیک یک ساعت دوتایی منو دور می زدند تا فرصت نفوذ پیدا کنند وحمله کنند ولی چون من در دستم بیل و فانوس بود و هم چنین تابستان بود نتوانسته بودند حمله کنند وقتی کاملا متوجه شدم این دو گرگند منو دور می زنند محکم بیل را به درخت زرد آلوی تنومند کوباندم و فریاد کردم بروید ببینم چه می گویید یک دفعه مثل گوی که درون کاسه بچرخانی و به لبه کاسه برسند نیروی گریز از مرکز به بیرون پرت می کند از حلقه دایره در رفته وبه سوی جنگل مشهدی... وبه طرف رود خانه فرار کردند .
نتیجه گیری از اتّفاق دو گرگ درّنده